صادق هدايت

افسانه آفرينش

 

خيمه شب بازي در سه پرده

 

پير ما گفت خطا بر قلمِ صُنع نرفت
آفرين بر نظرِ پاكِ خطا پوشش باد
                                         (حافظ)

 

صورت ها :

 

خالق‌اف

جبراييل پاشا

ميكاييل افندي

ملاّ عزراييل

اسرافيل بيك

مسيو شيطان

بابا آدم

ننه حوّا

حوري ها ، غِلمان ها ، فيل ، شتر مرغ .

 


پرده اول

 

مجلس يا شكوهي پيداست كه ميان آن تخت جواهر نگاري گذاشته شده، روي آن خالق‌اف به شكل پيرمرد لهيده با ريش بلند و موهاي سفيد، لباس گشاد جواهر دوزي پوشيده، عينك كلفت به چشم زده و به متكاي جواهر نگاري يله داده است. يك نفر غلام سياه بالاي سر او چتر نگه داشته. پهلوي او، دختر سفيد پوستي بادبزن در دست دارد و خالق‌اف را باد مي زند.

دو طرف تخت، چهار پيشخدمت مقرّب خالق‌اف دست راست: جبراييل پاشا و ميكاييل افندي. طرف چپ، ملا عزراييل و اسرافيلبيك به شكل سربازهاي رومي سپر، زره، كلاه خود، چكمه تا سر زانو، شمشيرهاي بلند به كمر دارند و بالهاي آنها به پشتشان خوابيده. فقط ملا عزراييل صورتش مثل كاسه سر مرده است، لباده سياه به دوش انداخته و عوض شمشير هم داس بلندي در دست دارد.

همه آنها به حالت نظام ايستاده اند. پشت سر آنها، دسته اي حوري، با چارقدهاي قالبي وسمه كشيده مجلس را تماشا مي كنند و غِلمان ها با نگاه هاي خريداري آنها را بر انداز مي كنند. كنار اتاق، مسيو شيطان با قد بلند، كلاه بوقي، شنل سرخ به دوش انداخته و قدداره به كمرش است. ريش بزي زير چانه دارد و با ابروهاي بالا جسته به مجلس نگاه ميكند.

ميان مجلس دسته اي حور و پري  با لباسهاي نازك، سرنا و دنبك و دايره مي زنند و مي خوانند:

"دل هوس سبزه و صحرا ندارد، ندارد،

"ميلي به گل گشت و تماشا ندارد، ندارد…"

يكي از پريان با شليته، آن ميان، قر كمر مي آيد. ساز كه تمام مي شود، كج كج جلوي خالق‌اف ‏ رفته زنگ خود را با غمزه جلوي او نگهمي دارد. خالق‌اف ‏ هم دست كرده از كمر شالش پولي در مي آورد و در زنگ او مي اندازد. مطربها و رامشگران كه ميخواهند دوباره بنوازند، حالق اف يك مرتبه دست را بلند كرده امر به خاموشي ميكند و خودش نيمه تنه يلند مي شود.

خالق‌اف ‏ (تكه كاغذي از بغل خود در آورده ، مي خواند):

- همانا به درستي كه چنين است و جز اين نيست كه ميخواهم شما را به مطلبي آگاه سازم. (آب دهن خود را فرو ميدهد). ميدانيد كه با وجود پيري و ناتواني چند روز است كه دست به كار شده ام. روز اوّل روشنايي، بعد زمينها، آسمانها، آبها، سنگها، كلوخها و غيره را درست كردم … ( قدري تأمل مي كند) اينك مي خواهم يك يادگار پاينده اي از خود بگذارم و قدرت نمايي بكنم. از اين رو مشيّت و اراده من بر آن قرار گرفت تا روي اين زميني كه در منظومه شمسي و در خانواده خورشيد است، يك دسته جانور بيافرينم و پادشاهي "آدم" نام به صورت خودم از گل درست كرده بر آنها بگمارم تا بر همه موجودات  فرمانروايي داشته باشد. - (به به و آقرين حضّار) - نه تنها پادشاهي روي زمين را داشته باشد، بلكه مي خواهم كه همه ملائكه، جنها و پريان و حوران و غلمانان بر وي تعظيم كرده، سر فرود بياورند و…

مسيو شيطان  (حرف خالق‌اف ‏ را بريده مي آيد به ميدان) :

- پس من چه كاره هستم؟ پس من كي هستم؟ (پچ پچ حضّار).

خالق‌اف (رنگ شاه توت شده):

- با من يكي به دو مي كني؟ فضولي نكن. خفه شو.

مسيو شيطان (با لبخند):

- دكي سه! من هرگز به آدم كرنش نمي كنم. من از آتشم، او از گل.

خالق‌اف (به جبراييل پاشا):

- اين مردكه را بيانداز بيرون.

مسيو شيطان (دهن كجي مي كند):

- حالا كه اين طور شد، منهم بابا آدم را گول ميزنم، حالا ميبيني..! (هياهوي حضّار).

(جبراييل پاشا يخه شيطان را كشيده با پس گردني او را از اتاق بيرون مي اندازد و صداي ونگ مسيو شيطان  از بيرون بلند ميشود).

خالق‌اف (برآشفته به چهار پيشخدمت مقرب خود ميگويد):

- شماها بمانيد. باقي همه بيرون بروند. بروند پي كارشان.

(همه حوران و پريان با لوچه آويزان سر بزير از مجلس بيرون ميروند. كمي سكوت).

خالق‌اف ‏ (سرش را بلند مي كند):

- جبراييل پاشا! تو چه مي گويي؟ مثلاً امروز بعد از اين همه زحمتي كه سر آفرينش كشيدم، آمدم يك خرده خستگي در بكنم! راستي اين مردكه مسيو شيطان را من خيلي رو داده ام.

جبراييل پاشا : - بله قربان! گستاخي كرد.

خالق‌اف (سبيل خود را مي جود): - حالا  كه همچين شد، از لج مسيو شيطان هم شده، همين فردا دست به كار مي شوم. امّا ديگر نبايد روي شيطان را ببينم. ميدهم او را از بهشت بيرون بكنند.

جبراييل پاشا : - امر، امر مبارك است.

خالق‌اف : - مي خواستم پيش از اين كه دست به كار بشوم، با شما مشورت بكنم و عقيده تان را بپرسم.

(هر چهار نفر تعظيم مي كنند).

خالق‌اف (به جبراييل پاشا) : - خوب، بگو ببينم نقشه من چطوريه ؟

جبراييل پاشا : - البته خيلي خوب است امّا اين جانوران را كه از گل درست مي كنيد، چه طور زندگي مي كنند؟

خالق‌اف: - فكرش را كرده ام. آنها را به جان يكديگر مي اندازم تا همديگر را بخورند.

جبراييل پاشا : - در اين صورت نژاد آنها پاينده نيست و به زودي از بين خواهد رفت و پادشاهي آدم نيز پايدار نمي ماند. چون ديگر كسي از رعاياي او باقي نخواهد ماند تا بر آنها فرمانروايي بكند. و همچنين، چون آدم از گل است و بايد بخورد و بياشامد پاينده نخواهد بود.

خالق‌اف: - راست گفتي،  پس چه كار بكنم؟

جبراييل پاشا : - اين جانوران را طوري بسازيد كه توليد مثل بكنند و هر كدام از آنها مثل دانه گندم صد برابر بشود.

خالق‌اف: - چه خوب گفتي!

جبراييل پاشا : - امّا يك اشكال فني ديگر در بين است: عده آنها ممكن است خيلي زياد بشود و روي زمين را بگيرد و يا آنهايي كه توانا هستند ناتوانان را بخورند، به طوري كه گروهي از آنها بي خوراك بمانند و هرج و مرج بشود.

خالق‌اف : - فكر خوبي يادم آمد! ديروز در بهشت بودم، باغبان آنجا علفهاي هرزه را وجين مي كرد. گفتم: چرا همچين مي كني؟ جواب داد: براي اين كه قوّت زمين  و خوراك براي گلها بماند. ما هم همبن كار را ميكنيم.

جبراييل پاشا : - پس بايد زندگي اين جانوران را محدود بكنيم و يك نفر را بگماريم تا هر كدام از اين نژادها زياد شد، برود جان يك دسته از آنها را بستاند تا تعادل به هم نخورد.

خالق‌اف (به ملاّ عزراييل) : - ملاّ عزراييل؟

ملاّ عزراييل : - بله قربان.

خالق‌اف : - تو مي تواني اين كار را به عهده بگيري؟

ملاّ عزراييل : - دستم به دامنتان، من پيرم. غلط كردم. از من اين كار ساخته نيست.

خالق‌اف ‏ (خشمناك) : - عجب حكابتي است! امروز همه نوكرهايم با من مخالفت مي كنند! آن مسيو شيطان، اين هم ملاّ عزراييل! من را بگو كه به چه كساني پشت گرمي داشتم. حالا مزدم را كف دستم گذاشتند!

ملاّ عزراييل (مثل بيد مي لرزد) : - غلط كردم! به روي چشم. جان حبراييل پاشا مرا از بهشت بيرون نكنيد. امّا من چه طور بدون مقدّمه بروم جان بگيرم؟

: - كارت نباشد. من بهانه اش را دستت مي دهم.

(ملاّ عزراييل تعظيم مي كند. خالق‌اف ‏ لبخند مي زند).

خالق‌اف (به ميكاييل افندي) : - ميكاييل افندي؟

ميكاييل افندي : - جان ميكاييل افندي؟

خالق‌اف : - مي داني كه كارمان خيلي زياد مي شود. بايد دفتر و دستك بگيري. چند نفر محاسب و منشي اضافه هم لازم است. به علاوه، به صورت حساب هم خوب رسيدگي بكن. راستي حوض كوثر ترك خورده بود درست كردي؟ مخارجش چقدر مي شود؟

ميكاييل افندي : - بله قربان. دادم حوض كوثر را آهك و ساروج كردند. هنوز صورت حسابش حاضر نشده.

خالق‌اف : - مي دهي كارگاه من را گردگيري بكنند و همه اسباب ها را روبراه مي كني. مي داني، از كوري چشم شيطان هم شده، فردا شروع به كار خواهم كرد. دستور مي دهي صد كرور توبره خاك رس، صد كرور سطل آب ، صد كرور زنبه، صد كرور شن كش، صد كرور نردبان، صد كرور بام غلتان، صد كرور تيشه، صد كرور ارّه، صد كرور سرتير، صد كرور دسته بيل، صد كرور كلنگ، صد كرور ماله، صد كرور غربيل، همه را آماده كنند.

ميكاييل افندي : - بله قربان. راستي، قصر زمرّد طاقش چكه مي كند.

خالق‌اف : - باز مي خواهي برايمان حساب بتراشي؟

ميكاييل افندي : - غلط كردم !

خالق‌اف : - مي دهي بهشت را زود آب و جارو بكنند. چون حالا پشيمان شدم. فرشته اي را كه به شكل خودم مي سازم مي فرستم در بهشت كيف بكند. حيف است او را بفرستم روي زمين، ميان جانوران. امّا، همه تان بايد به او سلام بكنيد.

هر چهار نفر تعظيم مي كنند: - به چشم! به چشم!

خالق‌اف : - اسرافيل بيك، تو چيزي نمي گويي؟

اسرافيل : - بله قربان.

خالق‌اف : - ترا هم لـله آقاي آدم مي كنم. او را مي پايي تا شيطان گولش نزند. هر جا خطري متوجّه آدم شد تو توي بوقت بدم.

اسرافيل بيك : -  قربان! بنده درگاه هميشه در خدمت حاضر است .

خالق‌اف : - بارك الله. تو خوب صحبت مي كني.

اسرافيل بيك : - من نمك پرورده هستم، من خانه زادم.

خالق‌اف : - حالا از عهده اين كار بر مي آيي؟

اسرافيل بيك : - خدمتتان عرض بكنم كه خودتان بهتر مي دانيد. مگر پريروز يكي از غلمان ها با يكي از حوري ها لاس مي زد اطلاع ندادم و شما هر دوي آنها را به آشپزخانه جهنّم فرستاديد؟

خالق‌اف : - من از همه شما راضيم. امّا هيچ كدام جبراييل پاشا نمي‌شويد. حالا، روبروي خودش مي‌گويم. من او را خيلي دوست دارم. هي..هي.. جواني‌هايمان را با هم گذرانديم. افسوس كه گذشت! يادش به‌خير..هي جواني.. جواني  (جبراييل پاشا لوس مي شود، بالهاي خودش را از هم باز مي‌كند. ميكاييل افندي يك پاي خود را زير بالش جمع كرده چرت مي‌زند).

خالق‌اف : - جبراييل پاشا !

جبراييل پاشا : - بله قربان.

خالق‌اف : - من به تو خيلي پشت گرمي دارم. به همه كارهايم رسيدگي بكن. تو بمان. (اشاره به اسرافيل بيك و ميكاييل افندي و ملاّ عزراييل مي‌كند) شماها برويد، جبراييل پاشا بماند.

(جبراييل پاشا مي ماند. آنهاي ديگر افتان و خيزان بيرون مي روند).

خالق‌اف : - حالا تنها مانديم. برو برايم يك بشقاب فرني بيار .. بر پدر پيري لعنت! …

(جبراييل پاشا از اتاق بيرون ميرود. خالق‌اف سرفه مي كند. چشمش را هم ميگذارد و نوك انگشتهاي سبابه دست راست و چپش را به طرف هم مي آورد).

جبراييل پاشا با يك ديگچه وارد مي شود و از آن  در بشقابي فرني ريخته به دست خالق‌اف مي دهد).

خالق‌اف ‏ (با لبخند) : - توكه نبودي، استخاره كردم خوب آمد.

جبراييل پاشا  : - چرا كه بد بيايد؟ اراده اراده خالق‌اف است.

(خالق‌اف فرني ها را لف لف سر مي كشد).

جبراييل پاشا : - صبر كنيد غليزبندتان را بياورم.

(خالق‌اف مي خندد، فرني ها را پف مي كند و مي ريزد روي ريشش. جبراييل پاشا از زور خنده زوزه مي كشد).

خالق‌اف : - چه كلكي روي زمين سوار مي كنيم!… آن وقت با هم مي نشينيم تماشا مي كنيم، فرني مي خوريم و مي خنديم.

(پرده مي افتد. از پشت پرده صداي خنده بلند است. بعد خاموش مي شود).


پرده دوّم

 

كارگاه بزرگي ديده مي شود. روي ميز باريكي كه به طول اتاق گذاشته شده آلات فيزيكي و شيميايي، ميكروسكوپ، ترازو، ماشين الكتريك، پرگار، گونيا، چوب و تخته و مرتبانهاي بزرگ با آب رنگين چيده شده. سر بخاري پيه سوزي روشن است. جلوي كارگاه گل رس آب گرفته اند. ماله، سرند، غربيل، كلنگ و غيره روي زمين به ترتيب ريخته. كنار ميز، يك دانه صندلي راحتي جلوي آينه بلندي گذاشته شده.

خالق‌اف ‏ آستينهايش را بالا كرده. دامن قباي آبي خود را به كمر شالش زده آهسته قدم مي زند. جبراييل پاشا، بيل به دست دارد و گلها را به هم ميزند .

خالق‌اف (به جبراييل پاشا) : - آن تپه گل را بغلتان اين ميان.

جبراييل پاشا : - به چشم! (توده گل را كه به شكل استوانه لوله كرده اند، به ميان اتاق مي سُراند و هِن هِن مي كند. بعد با آستين عرق روي پيشانيش را پاك مي كند).

خالق‌اف : - ترا خيلي خسته كردم؟

جبراييل پاشا : - چه قابلي دارد.

خالق‌اف : - من هم خسته شده ام. مي داني، امروز ششمين روز است كه مشغول كار هستيم. روز چهارم گياه ها را ساختم. روز پنجم جانوران را، امروز با هر چه گل نخاله و زيادي مانده مي روم "فيل" بسازم. يك جانور گنده، سرش اينجا، پايش آنجا. (اشاره مي كند). از آن گلهاي خوب كنار گذاشتهام براي ساختن آدم. گفتم هر چه گل و شفته زيادي مانده فيل درست مي كنم. بعد هم آدم را كه نيمه كاره است تمام مي كنم. آن وقت، روز هفتم مي نشينيم تماشا مي كنيم.

جبراييل پاشا : - انگاري كه ساختن اينها آسان تر است. زبانم لال مي خواستم يك چيزي بگويم.

خالق‌اف : - بگو.

جبراييل پاشا : - يادتان هست ساختن ميكروبها و حشرات كه اوّل شروع كرديد خيلي سخت تر از ساختن آدم بود. چقدر با ذرّه بين و سيخ و سنبه سر آنها كار كرديد، امّا، اينهاي ديگر آسان تر است.

خالق‌اف : - هان… تقصير من است كه فوت و فن كاسه گري خودم را يادت دادم. حالا، كور باطن، به كارخانه خالق‌اف ‏ ايراد مي گيري؟ پيداست كه  تو هم عقلت پاره سنگ مي برد! اگر من آنها را اول درست كردم براي اين بود كه دستم روان بشود. ساختن آدم به خيالت كار آساني است؟ مگر نديدي يك ساعت پيش جلوي آينه قدي ميمونها را شبيه خودم درست كردم تا براي ساختن آدم دستم روان بشود؟

جبراييل پاشا : - حالا مي فرماييد چه كار بكنم؟

خالق‌اف : - برو آن چهار تا كنده درخت را از گوشه اتاق بياور.

جبراييل پاشا : - براي پاهاي فيل؟

خالق‌اف : - آفرين! تو هم هوشت روان شده

(جبراييل پاشا مي رود كنده هاي درخت را مي آورد و در گل مي مالد).

خالق‌اف : - حالا برو فرو بكن در چهار گوشه اين گل.

(توده گل را نشان مي دهد).

خالق‌اف : - كله اش را هم بياور به گردنش بچسبان. آن گلوله گل را (اشاره) بده.

(جبراييل پاشا اطاعت مي كند).

خالق‌اف (مي خندد) : - جبراييل پاشا فكر خوبي برايم آمد. آن لوله بخاري را هم بياور فرو كن در كله اش. حالا هوا گرم شده، احتياجي به بخاري نداريم و دو تا نان لواش هم از توي سفره بياور بچسبان به دو طرف كله اش. البته مي داني كه اعضاي جانوران بايد از روي قرينه باشد و هر عضوي كه طاق است در ميان قرار بگيرد.

جبراييل پاشا : - اطاعت مي شود.

(خالق‌اف مي رود از روي ميز يك ني هفت بند بر مي دارد. سر آن را ميگذارد زير دم فيل و در آن مي دمد. جبراييل پاشا هم دستش را به كمرش زده و تماشا مي كند. ناگاه، تمام توده گل  به تكان مي آيد. خالق‌اف ني را برداشته پس پس مي رود. فيل خرطوم خود را تكان مي دهد. از جا جست مي زند و خرناس شديدي مي كشد. خالق‌اف يك مشت  يونجه در دست گرفته جلوي فيل مي رود. فيل خرناس ديگري مي كشد و يونجه را با خرطوم خود گرفته به هوا پرتاب مي كند. خالق‌اف با رنگ پريده پس پس مي رود.

خالق‌اف : - فيلبان را بگوييد بيايد و فيل را در پالكي بگذاريد و بفرستيد روي زمين.

(فيلبان با كلنگ مي آيد سوار فيل مي شود و از كارگاه بيرون مي روند. خالق‌اف آهي كشيده روي صندلي راحتي Rocking Chair  مي افتد. بعد كيسه توتون خود را در آورده چپق چاق مي كند و كبريت را با ته كفشش روشن مي كند).

خالق‌اف : - جيراييل جان؟

جبراييل پاشا : - بله قربان.

خالق‌اف: - نمي داني چقدر خسته شده ام. امّا مي ترسم ميانش باد بخورد و دستم پي كار نرود. سر پيري چه هوسهايي به كله ام زده! باشد.. مي روم زودتر آدم را درست بكنم. بعد، ديگر آسوده خواهم شد. مي روم تو رختخوابم مي افتم. يكي از حوريها را مي گويم پاهايم را بمالد. تو به من فرني مي دهي، روي زمين را تماشا مي كنيم و مي خنديم… همچين نيست؟..

جبراييل پاشا : - بله قربان.

خالق‌اف : - اين مگسها را بزن رد كن. چه جانورهاي سمجي خلق كرده ام! عوض اينكه مدح و ثنا و شكر گذاري خالق خودشان را بكنند مرا كلافه كردند!

جبراييل پاشا : - قربان يك مشت آب به صورتتان بزنيد. ريش و سبيلتان از فرني نوچ شده، مگسها بوي شيريني شنيده اند.

(مي رود يك تكه مقوا بر مي دارد خاكش را تكان مي دهد و مگسها را مي زند).

خالق‌اف : - حالا برو آينه قدي را جلو بكش. آن گلهايي را هم كه روي لنگه در خيس كرده ام بياور (جبراييل پاشا مي رود لنگه دري كه رويش گل به شكل آدم خمير شده مي آورد).

خالق‌اف (عينك خود را پاك مي كندو با تعجب نگاه مي كند. با تغيّر) : - جبراييل؟

جبراييل پاشا : - بله قربان.

خالق‌اف : - بگو ببينم پايت را توي كفش من كرده اي؟ به خيالت رسيده با من هم چشمي بكني؟

جبراييل پاشا : - بنده غلط كرده ام.

خالق‌اف : - اين گل را پس كي به شكل من درست كرده؟

جبراييل پاشا : - چه عرض كنم؟

خالق‌اف : - اي شيطان! راستش را بگو وگرنه خودت مي داني!..

جبراييل پاشا  (دست به پيشاني خود مي كشد) : - آهان يادم آمد. ديروز شما روي صندلي خوابتان برده بود. من وقتي كه وارد اتاق شدم ديدم ميمون تقليد شما را در آورده بود، ماله را برداشته بود، خودش را در آينه قدي نگاه مي كرد و با اين گل ور مي رفت. مرا كه ديد گذاشت و در رفت.

خالق‌اف : - بد نشد. عوضش كارمان جلو افتاد. امّا براي اينكه با من همسري نكند، دستش را ناقص مي كنم تا قابل كار نباشد. حالا مشغول بشويم.

(خالق‌اف جلوي لنگه در نشسته سنباده مي كشد و فوت مي كند).

جبراييل پاشا  : - خدا پدر ميمون را بيامرزد كه كارمان را آسان كرد!

خالق‌اف (مي خندد) : - ني را بياور.

(دستمال ابريشمي خودش را در مي آورد و مي اندازد روي صورت آدم و زير لب با خودش ورد ميخواند). جبراييل پاشا ني را مي آورد، خالق‌اف مي گيرد و به آدم مي دمد. آدم تكاني مي خورد، چشم هايش باز مي شود. ملائكه و پريان همه جلوي در كارگاه ربخته صداي "آفرين، آفرين" بلند ميشود.

خالق‌اف با تكبّر لبخند مي زند : - آدم!

بابا آدم از جايش جسته زوزه مي كشد.

خالق‌اف جلو مي رود: - آدم! بيا پهلوي من.

بابا آدم : - گشنمه، گشنمه.. (دستهايش را مي زند روي شكمش).

خالق‌اف: - بيا جلو، بيا پيش من سجده بكن. اول مي دهم دست و رويت را بشويند. زلف هايت را شانه بزنند. بعد ترا مي فرستم به بهشت غذاهاي خوب خوب بخوري. امّا مبادا گندم بخوري، اگر گندم خوردي كلاهمان مي رود توي هم. مي دهم از بهشت بيرونت بكنند.

بابا آدم با قيافه ترسناك، تن پشم آلود و چشم هاي وردريده، دو بامبي روي سرش مي زند و موهايش را چنگه چنگه ميكند.

بابا آدم : - من گشنمه..  من گشنمه…

(با انگشت شكمش را نشان مي دهد).

پرده مي افتد.

از پشت پرده صداي گريه بابا آدم و فرياد "من گشنمه!" بلند است.


پرده سوم

 

دورنماي زمين، جنگل هاي دوردست، كوه، يك تكه ابر سياه روي آسمان و ماه كه از پشت آن صورتك در آورده پيداست. صداي جنجال خفه پرندگان و چرندگان ميآيد. جانوران بزرگ بي تناسب خودشان را از لاي درختها نشان ميدهند.  بابا آدم به شكل ميمونهاي بزرگ، پشمالو، سياه، شكم گنده، چشمهاي بي حالت، موهاي ژوليده دارد، زير درخت توت بزرگي پهلوي ننه حوّا ايستاده. ننه حوا موهاي سرش بلند است و به زمين مي كش. قدِ كوتاه، كلهِ گنده، لپهاي سرخ، دهن گشاد، با پستانها و كپل برجسته مات ايستاده است.

ننه حوا (رو مي كند به بابا آدم) : - خاك به سرم! ميمونه را ديدي نواي مرا در آورد؟ (روي زمين مي نشيند اوهو اوهو گريه ميكند). بابا آدم شاخه درخت توت را تكان ميدهد. چند دانه توت به زمين مي افتد. ننه حوا چشمهاي خود را ميمالاند، توتها را جمع ميكند و دو لپي مي خورد. بابا آدم نگاه خريداري به ننه حوا مي كند. لبخند مي زند.

ننه حوا : - چه خوشمزه است! توي بهشت از اين ميوه نبود.

بابا آدم : - ديدي در بهشت چه آسوده بوديم؟ بر پدر مسيو شيطان لعنت كه ما را گول زد!

(ننه حوا دهنش پر از توت خاك آلود است، سر خود را مي جنباند).

بابا آدم : - در بهشت به درخت گلابي اشاره مي كرديم، ميوه اش كنده ميشد، ميآمد تو دهنمان. اينجا بايد دنبال هر چيز بدويم. جانوران ديگر هم با ما همسري مي كنند. بر شيطان لعنت!

(در اين بين، شتر مرغ كلاني سلانه سلانه پيدا مي شود).

ننه حوا (بلند مي شود) : - مرده شور! اين ديگه چيه؟ چه هيكلي داره!

بابا آدم : - اين شتر مرغ است.

ننه حوا : - شتر مرغ .. شتر مرغ .. من مي ترسم!

بابا آدم دست مي كند يك قلبه سنگ برميدارد و به طرف شتر مرغ پرتاب مي كند. او هم سنگ را مي بلعد.

ننه حوا : - تو ديدي سنگ را خورد! خالق‌اف  چه بلاهايي به جان ما مي فرستد. حالا ما را نخورد. زود باش برويم بالاي درخت.

(بابا آدم ننه حوا را بغل مي زند، از درخت توت بالا مي روند).

ننه حوا : - من مي ترسم. ديشب هيچ خوابم نبرد.

بابا آدم : - نگفتم توي بهشت بهتر بود؟ الان جبراييل را صدا مي زنم و از خالق‌اف  عذرخواهي ميكنم تا ما را برگرداند به بهشت يا اينكه از جبراييل پاشا خواهش مي كنم در بهشت را به ما نشان بدهد، اگر هم خالق‌اف  اجازه نداد، من با قاپوچي آنجا رفيقم، دزدكي وارد مي شويم.

بابا آدم دستها را  بغل دهانش مي گذارد و فرياد مي زند : - جبراييل هو… جبراييل هو…

همه جانوران ساكت مي شوند.

جبراييل پاشا با بالهاي باز مي آيد جلو آدم، سلام مي كند. آدم و حوا از درخت پايين مي آيند.

بابا آدم : - آقا جبراييل، خيلي ببخشيد اگر به شما زحمت داديم، دستم به دامنت. براي ما كاري بكن. از قول من از خالق‌اف  خيلي احوال پرسي بكن و معذرت بخواه. به شرط اين كه ما را برگرداند به بهشت. والله تقصير من نبود. مسيو شيطان مرا گول زد، گفت: گندم بخور خوش مزه است، من هم خوردم. ديگر نمي دانستم كه خالق‌اف  از مسيو شيطان قهر كرده. ما نمي توانيم اينجا زندگي بكنيم. حوا خانم ديشب خوابش نبرده. اين كه وضع نمي شود! آخر مگر خالق‌اف  بي كار بود ما را درست كرد؟ مگر ما به او دستور داده بوديم يا از او خواهش كرده بوديم كه ما را بيافريند؟ حالا كه كرده چرا ما را فرستاده روي زمين؟

جبراييل پاشا : - آسوده باشيد، خود خالق‌اف  هم از كرده اش پشيمان شده، ديشب پهلوي من هاي هاي گريه كرد، امروز هم اوقاتش تلخ است. مثل برج زهر مار غضب كرده، كسي جرئت نمي كند جلويش برود. صبحي دو كرور فحش به من داد. همه اش تقصير شماست. اگر گندم نخورده بوديد اين طور نمي شد.

ننه حوا : - آقا جبراييل، ديشب ما با بابا آدم رفتيم توي شكاف آن غار (اشاره مي كند) اين جانوران زوزه مي كشيدند. من مي ترسيدم. امروز به بابا آدم گفتم مثل اين ميمون ها بالاي درخت نارگيل براي خودمان لانه درست بكنيم. به خالق‌اف  بگو يك قصر فيروزه برايمان بسازد،  از آنهايي كه تو بهشت است …

بابا آدم (به جبراييل پاشا) : - بالاي غيرتت، نوكرتيم، يك كاري بكن. من به درك، حوّا خانم را چه كار بكنم؟

جبراييل پاشا : - از دستش كاري ساخته نيست.

بابا آدم : - پس به خالق‌اف  بگو ما را برگرداند به حال اوّلمان. ما كه از او خواهش نكرده بوديم تا ما را بيافريند و قدرت نمايي بكند. حالا كه كرده، چشمش كور بشود، بايد جورمان را بكشد.

جبراييل پاشا : - ميدانيد؟ خالق‌اف  حرفش يك كلمه است. وانگهي، اگر به حرف شما گوش بدهد، فردا همه جك و جانورهاي روي زمين به صدا در مي آيند.

ننه حوا (زبانش را گاز مي گيرد، چپ چپ به آدم نگاه مي كند) : -  باز هم كفر گفتي ؟ آقا جبراييل، دخيلتانم. مبادا به خالق‌اف  بگوييد. آدم غلط كرد.

جبراييل پاشا : - به! خالق‌اف   گوشش از اين حرفها پر شده. آن روز كه شروع به آفرينش كرد پيه فحش را به تنش ماليد.

ننه حوا : - آقا جبراييل، شما خيلي خوب آدمي هستيد. نه! خيلي خوب فرشته اي هستيد. برايتان يك چيزي نقل بكنم. الان من و بابا آدم ايستاده بوديم، يك شتر مرغ آمد رد شد. يك قلبه سنگ به چه گندگي را خورد!

جبراييل پاشا  : - بازهم بنده ناشكر خالق‌اف  باشيد!

بابا آدم : - راستي! حالا كه خودمانيم، بگو ببينم خالق‌اف  براي چه اين جانوران را به قول خودش آفريد؟

جبراييل پاشا (انگشت را به لب مي گزد) : - به كسي نگو، ميان خودمان باشد. خودش هم نمي داند. پشيمان هم شده. ميداني، اين ها را آقريده تا بنشيند فرني بخورد، تماشا بكند و بخندد.

ننه حوا : - به حرف آدم گوش نكنيد. مخصوصاً خيلي هم خوب است. به، ما نمي خواهيم برگرديم تو بهشت. آنجا آسوده نبوديم. هميشه اسرافيل بيك با آن دك و پوز بد تركيبش موي دماغ ما ميشد. تا با هم حرف ميزديم، شوخي باردي مي كرديم، بوق مي كشيد نمي گذاشت با هم خوش باشيم. همچنين نيست، آدم؟

جبراييل پاشا : - پيداست كه كم كم داريد عادت مي كنيد. شماها در بهشت هم راضي نبوديد. اين جا هم راضي نيستيد. هيچ وقت راضي نخواهيد بود.

بابا آدم : - همه دلخوشي من همين حواست.

ننه حوا : - عوضش من هم ترا دوست دارم.

(جبراييل پاشا به سر تا پاي ننه حوا نگاه مي كند. حوّا مثل اين كه خجالت ميكشد، مي رود يك برگ از درخت توت مي چيند، جلو خودش ميگيرد).

جبراييل پاشا : - براي اين كه به زندگي دلخوشي پيدا بكنيد خالق‌اف  ميخواهد به شما بچه بدهد.

ننه حوا : - بچه! بچه … بچه چيه؟

جبراييل پاشا : - يك موجودي است مانند خودتان. يك حوا كوچولو يا يك آدم كوچولو. بعد بزرگ مي شود و هر دوي شما براي او زحمت مي كشيد و او را دوست داريد و براي او به زندگي دلبستگي پيدا مي كنيد.

بابا آدم : - باز هم يك كَلَك ديگر! خالق‌اف  همين ما را  آفريد بس نبود، ميخواهد يك دسته ديگر را هم بدبخت بكند؟ مگر ما چه گناهي كرده ايم؟

ننه حوا : - خالق‌اف  بهتر از تو مي داند. آقا جبراييل، شما راست مي گوييد. از قول من به خالق‌اف  خيلي سلام برسانيد. خالق‌اف  راست مي گويد. هنوز خيلي وقت نيست كه ما را از بهشت بيرون كرده اند (اشاره به آدم) تو مرا مي گذاري مي روي اين طرف و آن طرف، من تنها مي مانم. آخر من يك كسي را مي خواهم كه پهلويم باشد و او را دوست داشته باشم. شتر مرغ كه نمي تواند با من حرف بزند. من كه او را دوست ندارم.

بابا آدم : - خوب شد تو امروز اسم شتر مرغ را ياد گرفتي.

در اين بين از بالاي آسمان ندا مي آيد: "جبراييل، هو! جبراييل، هو! هو…"

جبراييل پاشا : - باز ديگر خالق‌اف  حوصله اش سر رفته. يا  فرني ميخواهد يا مي خواهد با من هسته هلو بازي بكند و جر بزند. چه آخر و عاقبتي پيدا كرديم! عجالتاً خدا نگهدارتان باشد. هر وقت با من كار داشتيد صدايم بكنيد (بعد تنوره مي كشد و مي رود).

بابا آدم (به ننه حوا) : - چقدر پر چانگي كردي! هر چه من خواستم كارها را درست بكنم نگذاشتي. چه همدمي خالق‌اف  برايم آفريده! مثلاً ترا از دنده چپم درست كرد تا من تنها نباشم!

ننه حوا : - وا .. چه دروغها! تو گفتي من هم باور كردم! حالا كه مرا دوست نداري، اين دفعه به جبراييل پاشا چغلي مي كنم. اگر خالق‌اف به من بچه داده بود ديگر منّت ترا نمي كشيدم. حالا به من سركوفت دنده چپت را مي زني؟ كاشكي خالق‌اف  دنده ات را انداخته بود جلو شتر مرغ. تف به اين زندگي.. تف.. تف.. (روي زمين تف مي اندازد، سرش را ما بين دو دست گرفته گريه مي كند).

بابا آدم دست روي سر او مي كشد: - هان تو هم به يك چيزهايي پي برده اي!

ننه حوا : - من به خيالم تو مرا دوست داري. حالا مي بينم كه گول خورده بودم. همه اش به من تو دهني مي زني. به بهانه اين كه سوراخ و سنبه بهشت را پيدا كني از من مي گريزي. من تنها هستم، از اين جانورها مي ترسم. (با پشت دست اشكهاي چشمش را پاك مي كند).

بابا آدم : - من شوخي كردم. جونم تو چه خوشگلي! ترا دوست دارم.

ننه حوا : - من هم ترا دوست دارم. مگر يك مرتبه جلو جبراييل پاشا بهت نگفتم؟ اگر تو نبودي من از غصّه مي تركيدم.

(خورشيد غروب مي كند. ماه با صورتك ترسناك خود روشن ميشود و از يك طرف آسمان بالا مي آيد. فيلي از پشت شاخه ها سرش را در آورده خرناس ميكشد. آدم و حوا از درخت توت بالا مي روند و ننه حوا خودش را مي اندازد در بغل بابا آدم).

بابا آدم : - اگر چه زندگي اينجا پر از دوندگي و زد و خورد است، امّا از زندگي يكنواخت و بي مزه بهشت بهتر است. من در بهشت داشتم خفه مي شدم. زندگي تنبلي بخور و بخواب زودتر خسته مي كند. نمي دانم اين فرشته ها چطور در بهشت مانده اند.

ننه حوا : - مخصوصاً خيلي خوب شد كه ما را از بهشت بيرون كردند. اقلاً اينجا كشيكچي نداريم و آسوده با هم خوش هستيم.

بابا آدم : - لبهايت را بيار نزديك، مقصود آفرينش همين است.

(بابا آدم سر خود را جلو مي برد و ماچ محكمي از ننه حوا مي كند. ننه حوا هم دست انداخته شاخه درخت را جلوي خود مي كشد و پشت برگها پنهان مي شوند).

پرده مي افتد.

از پشت پرده صداي نعره و زوزه جانوران كمكم خاموش ميشود.

 

پاريس - 18 فروردين 1309